مصاحبه جدید با شاهین فرهت
موسیقی ما – در همین لحظاتی که شما دارید این جملات را میخوانید؛ «شاهین فرهت» یا نشسته است پای پیانویی که مثلِ یک شی مقدس با آن برخورد میکند یا پارتیتورهایش را دستش گرفته، فنجانِ چایش روبهرویش است و دارد در ایوانِ باصفایش در شمیران، قطعهای جدید مینویسد. خیلی هم که بخواهد به خودش استراحت دهد، روی پایاننامههای دانشجویانش کار میکند، تا همینجایش دوازده سمفونی از او منتشر شده و دهها کوارتت و کنسرتو و خیلی کارهای دیگرش هم در کشوی خانهاش مانده که البته نگرانش نیست. هنرمندی در حد و اندازهی او یاد گرفته است که نگرانِ آثاری که مینویسد، نباشد. در همهی این سالها، آثارش را ارکسترهای دنیا نواختهاند و از او ننواختهاند؛ چون گمان کردهاند که اجرای اثری از «بتهوون» و «موزارت» و «استراوینسکی» حتما کلاس بیشتری دارد تا اجرای اثری از او و همکارانش. او خوب میداند یک روزی، یک روزگاری که دنیا از این روزها با هنر مهربانتر بود، میآید و تمامِ این آثار را اجرا میکند. با «شاهین فرهت» در یک عصر تابستانی گفتوگو کردیم. در ایوانِ خانهای پراصالت و میانِ صدای پرندههایی که در این شهرِ زمختِ پر از تیرآهن، جایی بهتر از آنجا پیدا نکردهاند. از آن خانههایی که دلِ آدم از دیدنش غنج میرود. با او از خانوادهی بزرگش گفتیم، از کارهایش، از آثاری که نوشته و از وضعیت موسیقی کلاسیک در ایران. این گفتوگو را با آهنگسازی بخوانید که امسال دبیر جشنوارهی موسیقی است و برای پذیرفتنِ این مسوؤلیتِ بزرگ هیچ خواستهای نداشته است جز آنکه دستمزدی طلب نکند. بله؛ انگار روزگار هنوز از این آدمها دارد.
پدرم «غلامعلی فرهت» از شاگردان درویشخان و مردی بسیار روشنفکر بود؛ او هم پزشک بود و هم قاضی و در نهایت پیش از تولد ما «قضاوت» را انتخاب کرد؛ مادرم سالها بعد از درگذشتِ او نقل میکرد که پدر گفته بود؛ نمیتواند از بیماری مردم پول دربیاورد. معلم طبِ پدرم، استاد «لقمانالدوله»ی معروف بود و خوب به یاد میآورم، اینان زمانی که احساس میکردند که بیماری بضاعت کافی ندارد، علاوه بر آنکه هیچ پولی برای مداوایش دریافت نمیکردند، مبلغی را نیز به صورت دستی به او میدادند. مادرم نیز با وجود آنکه زنی خانهدار بود؛ اما زبان فرانسه را به خوبی میدانست و از خانوادهی بزرگ «مستوفی»ها بودند. جد ما نیز به «هاتف اصفهانی» شاعر بازمیگردد.
پدرم با وجود آنکه نوازندهای قابل بود؛ اما هیچگاه به شکلِ حرفهای به موسیقی نپرداخت؛ پدربزرگِ پسر عمویم «هرمز فرهت» -سالار معظم- نیز از همکاران کلنلوزیری و از تارنوازانِ بزرگ بود که مرحوم «روحالله خالقی» در کتاب سرگذشت موسیقی از ایشان یاد کرده است. فکر میکنم ژنِ موسیقی در «ما» وجود داشت و علاوه بر آن، همیشه در خانهی ما نغمهای و آهنگی در جریان بود و به همینخاطر اولین موسیقیهایی که به گوشِ من خورد از قمرالملوک وزیری، مرحوم پروانه، قوامی و همچنین بنان بود. دستگاهها را نیز پدرم به من یاد دادند؛ بنابراین موسیقی ایرانی را پیش از موسیقی کلاسیک میشناختم، اگرچه بعد از آشناییام با موسیقی کلاسیک چنان شیفتگیای به این موسیقی پیدا کردم که دیگر تمامِ زندگیام و تحصیلاتم در راستای آن گذشت. داستان آشنایی من با موسیقی نیز با اتفاقی جالب همراه شد؛ یادم میآید تابستانی که 9-8 ساله بودم و برای ییلاق به شمیران آمده بودیم، صبح به اتفاق پسر عموی کوچکم مشغول بازی بودیم، ناگهان موسیقیای از رادیو پخش شد که من را همانجا میخکوب کرد. آن قطعه اورتور «فیدیلیو» از بتهوون بود. هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم تا قطعهی دوم (رقص مجار از برامس) را پخش کردند؛ همانطور مسخشده قطعات را گوش میکردم و با خودم فکر میکردم حالا اینها را از کجا پیدا کنم؟ گمان میکنم عشق و علاقهام به موسیقی از همانزمان شروع شد. جالب آنکه از همان زمانی که موسیقی را شروع کردم، پیانو نواختم و تا همین امروز نیز عاشقانه این ساز را دوست دارم، هنوز که هنوز است روزی چند ساعت پیانو میزنم.
«هرمز فرهت» اولین استاد من است که در سن 15 سالگی، به من درس موسیقی میدادند. ایشان از پیشکسوتترین موزیسینهای کلاسیک در ایران است و سالهای بسیار استاد موسیقی دانشگاه کالیفرنیا و بعدتر رییس دپارتمان موسیقی دانشگاه دابلین بود؛ در کنار ایشان یکی از مهمترین استادان من، استاد «ملیک اصلانیان» بود؛ ایشان علاوه بر اینکه معلمی بزرگ و موزیسینی متبحر بودند؛ انسانی بسیار شریف بودند و رابطهشان با من فراتر از رابطهی استاد و شاگردی است؛ لابد میدانید که ما هنرمندان روحیهی حساسی داریم؛ بههمین خاطر هر زمان که دچار ناراحتی و مشکلی میشدم، به ایشان تلفن میکردم و میگفتم میخواهم ببینمتان. تا با ایشان تماس میگرفتم، میگفت: «باز چی شده؟» خودش میدانست که برای درس نیست که میخواهم ببینمشان. محضرِ استاد اصلانیان، آدم را آرام میکرد.
بههر روی با تصمیم خانواده، قرار شد برای ادامهی تحصیلات به خارج از کشور بروم؛ آن زمان برای رشتهی موسیقی، ویزای تحصیلی نمیدادند؛ من نیز در رشتهی پزشکی قبول شدم و تصمیم داشتم به فرانسه بروم؛ پیش از عزیمت، پدر مرا صدا کرد و گفت: «به محض آنکه به فرانسه رسیدی، رشتهات را به موسیقی تغییر بده.» هم خوشحال بودم و هم متعجب! به ایشان گفتم: «من حتما همین کار را میکنم؛ اما دلیلِ شما برای این موضوع چیست؟» استدلالِ پدر این بود که من در صورتی که پزشک شوم، یک پزشک معمولی خواهم شد؛ اما اگر در رشتهی موسیقی فعالیت کنم، بهطور حتم موزیسینی موفق میشوم.
در آن زمان ابتدا در دانشگاه سوربون درس میخواندم؛ اما بعد از مدتی خودم را به دانشگاه استراسبورگ منتقل کردم که یکی از معتبرترین دانشگاههای موسیقی در آن زمان بود. خانهی من در پاریس، پاتوقِ بسیاری از دوستانم بود که به این کشور سفر میکردند. یکبار یکی از دوستانم قطعهای از من را گرفت تا به دانشگاهی در امریکا ارایه دهد؛ همانزمان یکبار در یکی از سفرهایم به تهران، دیدم کاغذی از دانشگاه نیویورک آمده است که در آن نوشته شده بود: «خوشحالیم به اطلاعتان برسانیم، شما در فوق لیسانس رشتهی آهنگسازی قبول شدهاید و اگر این پیشنهاد را میپذیرید، باید اواخر شهریور ماه در دانشگاه حضور داشته باشید.» من آن زمان خودم فوق لیسانس اتنوموزیکولوژی داشتم و قصدم ادامهی تحصیل در رشتهی آهنگسازی در همان کشور فرانسه بود؛ اما در جوابِ آن نامه نوشتم از آنجا که هزینهی تحصیل در امریکا بسیار گران است، نمیتوانم پیشنهادتان را بپذیرم. دو هفته بعد از آن، دیدم دوباره نامهای آمده است که در آن نوشته: «خوشحالیم به اطلاع برسانیم که شهریهی دانشگاه را به شما بخشیدیم». در یک حال عجیبی قرار داشتم، اما باز نوشتم: «از لطف شما ممنونم؛ اما هزینهی زندگی در نیویورک بالاست که از عهدهی آن برنمیآیم.» این را نوشتم و با ناراحتی فراوان در صندوق پست انداختم. چند روز بعد دیدم دوباره نامهای آمده است که در آن نوشته که شما در دانشگاه زندگی خواهید کرد و هفتهای 150 دلار نیز به شما خواهیم داد. فکر میکنم این کارِ خداوند بود و در حالیکه برای دکترای موزیکولوژی در فرانسه نوشتم به امریکا رفتم تا آهنگسازی بخوانم.
مدتی در دانشگاه نیویورک ماندم و در همانجا به عنوان استاد استخدام شدم، اما در یکی از سفرهایم به ایران، پدرم از دنیا رفتند و به خاطرِ مادرم در ایران ماندگار شدم و دیگر هم به امریکا برنگشتم؛ حتی وسایلم نیز همانجا ماند؛ به هر حال در ایران ماندم و هیچوقت هم از این مساله ناراضی نیستم. من بلافاصله بعد از اتمام تحصیلاتم به ایران آمدم تا به کشور و هموطنانِ خودم خدمت کنم؛ من «ایران» را بسیار دوست دارم و همانطور که میبینید حتی بعد از بازنشستگی هم در ایران ماندم.
در اولین سالِ دبستان، معلمی داشتیم که بسیار زیبا و مهربان بود و من اندکاندک به عشقِ دیدن او به مدرسه میرفتم. میتوانم بگویم در همان سن و سال عاشقشان شده بودم؛ پدر و مادرم نیز متوجهی این ماجرا شدند و پدر پیشنهاد داد که ایشان را یک روز به خانهمان دعوت کنیم. لابد میتوانید تصور کنید که تا چه اندازه از این اتفاق خوشحالم بود. ایشان که خانم «مهین کسمایی» بودند؛ بعدها یکی از مشهورترین چهرههای دوبلاژ در ایران شدند؛ هرچند متاسفانه چند وقتِ پیش از دنیا رفتند.
میدانید من همواره هم خوشحالم و هم غمگینام. وقتی موسیقیهای گذشته را گوش میکنم یا به روزگار گذشته نگاه میکنم، در غمی زیبا میروم. فرض کنید تمام خاطراتِ من در شمیران میگذرد، حالا که نگاه میکنم به جای آن همه کوچه باغ ساختمان ساختهاند و به جای درختها، تیرآهن سبز شده است، بسیار غمگین میشوم.
من در ایران آهنگسازی و کنترپوان درس میدهم؛ همان درسهایی که در خارج از کشور به دانشجویان میدادم؛ بنابراین میتوانم بگویم که برخلاف تصورِ عموم، این دانشگاههای ایران و اروپا یا امریکا نیست که از همدیگر فاصله دارند، این دانشجویان هستند که با هم اختلاف بسیار زیادی دارند؛ شاید هم آنان تقصیری ندارند؛ اینجا کشور شعر است و آنجا کشورِ موسیقی.
من اولین قطعهای که به صورت حرفهای ساختم، زمانی بود که 18 ساله بودم و در نیویورک آن را نوشتم. اولین سمفونیای که نوشتم هم مربوط به تز آهنگسازیام در دانشگاه نیویورک است که «خیام» نام گرفت و در ایران توسط ارکستر سمفونیک تهران نیز به رهبری «فرهاد مشکات» اجرا شد و استقبال بینظیری از آن صورت گرفت؛ البته من هیچگاه بر این اعتقاد نیستم که موسیقی کلاسیک باید مخاطبان زیادی داشته باشد؛ به هرروی مختصات مخاطب در موسیقی کلاسیک و موسیقی عامهپسند تفاوت میکند و نمیتوان انتظار یکسانی از آن داشت.
بتهوون برای من بزرگترین آهنگساز جهان است؛ اما بعد از او با آثار چایکوفسکی، برامس و موتزارت، شوپن و هایدن را دوست دارم.
مبتدل؟ بله چند سالِ پیش از این کلمه برای تعریف موسیقی پاپ استفاده کردم که حالا به نظرم کلمهی تندی میآید. با این حال معتقدم که بسیاری از آثارِ پاپ در این سالها، موسیقیای است که محتوایش با عناصر غیرموزیکال همراه است؛ مثل همین کلیپهایی که این روزها به وفور تولید میشود و هم کلامش سطح پایین است و هم ملودیهایش تنها یک ریتم خاص دارد و فاقدِ هر نوع ارزش موسیقایی است؛ این در حالی است که در سالهای گذشته آثار خوبی در حوزهی موسیقی پاپ تولید میشده است. آثاری از کسانی چون فرهاد مهراد، محمد نوری، مجید وفادار و دیگران. بههر حال من همه نوع موسیقی را دوست دارم؛ اما به جایش؛ شما وقتی به یک عروسی دعوتید که انتظار ندارید سمفونی پخش شود؛ همه چیز اما باید خوب باشد.
ارکسترهای ایران موفق نمیشوند؛ چون از لحاظ مالی آنطور که باید حمایت نمیشوند و از آن طرف بین خودشان اختلاف است. ما ایرانیها کمتر میتوانیم کار گروهی انجام دهیم و بیشتر در کارهای فردی موفق هستیم. ما در همین لحظاتی که داریم با یکدیگر صحبت میکنیم؛ میدانید آثار بزرگانِ موسیقی کلاسیک دارد توسط چند ارکستر در دنیا اجرا میشود؟ با این وجود در ایران هم اجراهای دسته چندمی از آنان انجام میشود؛ در حالی که آثار آهنگسازان ایرانی اجرا نمیشود؛ البته من آنان را درک میکنم، کارهای بتهوون و موتسارت و دیگران شناخته شده است؛ اما کار آثار آهنگسازان ایرانی برای اولین بار اجرا میشود و به همین خاطر سختتر است. تکنوازان ما هم این مشکل را دارند، حاضرند سونات بتهوون را با کیفیتی بسیار پایینتر از نوازندگان خارجی اجرا کنند؛ اما یک قطعهی کوتاه از آثار آهنگسازان ایرانی را نمینوازند. بدتر آنکه آثار آهنگسازان ایرانی بعد از فوتشان فراموش میشود. من سالها روی این مساله تاکید داشتم و از زمانی که این کار را گفتم چند آهنگساز ایرانی فوت کردهاند؛ کسی در حالی این کار را انجام نمیدهد که جمعآوری این آثار هیچ هزینهای هم ندارد.